خواهر گلم خواهر گلم ، تا این لحظه: 26 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
اورانوساورانوس، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
سیاره منسیاره من، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
للیللی، تا این لحظه: 25 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

🌠سیاره

بدون عنوان

امروز همش لحظه شماری میکردم که کارگرا برن تا بتونم سازم تمرین کنم ،دلم واسه صداش تنگ شده بود ،البته باید هرروز تمرین کنم تا به سطح هفته قبل برسم ،مامانم امروز رفت دکتر دوباره بهش قرص داد واسه چهارماه ،ان شاءالله زودتر فرصتش قطع کنه و حالش کاملا خوب بشه ،خدایا همه مادرا رو سالم و سلامت نگه دار مامان گل من رو هم همینطور . خواهر کوچولوم امروز سرما خورده بود زیاد حالش خوب نبود همش آبریزش بینی داشت بعدازظهر بهش یه قرص دادم سرشب خوابش برد ...
18 مرداد 1394

بدون عنوان

فکر کنم وقتشه چند تا عکس از اتفاقات اخیر بذارم ،ا نقدر تنبل شدم  که حوصله ی لپ تاپ آوردن هم ندارم فقط با گوشی مطلب میذارم ...
18 مرداد 1394

بدون عنوان

امروزم اومد و با خوشی و خاطره های موندگارش توی ذهنم گذشت ...خاطره هایی که هر وقت یادم بیاد اشک تو چشمام جمع میشه (〒︿〒) همه چیز به سرعت گذشت و من اصلا گذر زمان رو حس نکردم ،جشن خوبی بود .امیدوارم به زودی واسه خواهر عزیزم تکرارش کنیم همه در کنار هم و سلامت و شاد ،واسه همه اونايي که دوست دارن برن دانشگاه آرزو میکنم این جشن بهترین خاطرشون باشه . خدا جون ازت خواهش میکنم انگیزه شروع دوباره رو به هر آدمی بدی به خواهرم و منم بدی .
18 مرداد 1394

بدون عنوان

الان یه پیام اومد که باید ساعت 4ونيم بريم هتل...فکر فردا راحتیم نمی ذاره ،چه طوری پیش بره! تو عکس خوب بيافتم یا نه ؟!تازه بعدازظهری خواب می دیدم رفتیم اونجا هرکدوممون یه جا نشستیم دور ازهم ،منم همش گریه میکردم(///▽///)
17 مرداد 1394

بدون عنوان

دیروز رفتیم بازار واسه خرید کفش واسه من و خرید مانتو برای مامانم و خواهرم ،شنبه هم ه خدا بخواد و اتفاقی نيفته قراره از ساعت 5بعدازظهر تا 10شب بريم جشن فارغ التحصیلی ... فردا کلاسم به خاطر همین جشن کنسل میشه (〒︿〒) واسه همین این هفته اصلا سازم تمرین نکردم و حسابی تنبل شدم . فقط دوست دارم زودتر جشن برگزار شه و بخوبی پیش بره\(^o^)/
16 مرداد 1394

بدون عنوان

دیروز یه نفر از دانشگاهمون زنگ زد و گفت من به خاطر معدل لیسانسم میتونم از امتیاز معدل استفاده کنم و واسه ارشد ثبت نام کنم ،منم حسابی شوکه شدم ;ولی باز شک دارم که برم یا واسه وزارت بهداشت بخونم ،از طرفی این امتيازم همین یکبار میشه استفاده کنم ... بعدش یه نفر زنگ زد واسه امر خیر که مامانم گفت پرسیده شغل بابای من چیه😨من و خواهرم داشتیم شاخ درمی آوردیم ،چرا واقعا ؟!شغل بابای من به شما چه ارتباطی پیدا میکنه! !؟
12 مرداد 1394

بدون عنوان

شتبه صبح ساعت 9بیدار شدم و دیدم که کارگرا نیومدن  ،حسابی خوشحال شدم!بعد از صبحانه رفتم یه ربع سازم تمرین کردم ،کلاس هم که از ساعت 6تا 8 گروهنوازي داشتیم ،خیلی خسته شدم ،استادم گفت کم کم باید پولاک جمع کنم و به فکر یه ساز جدید باشم😁 خواهرم و مامانم که با من اومدن ،رفتن بازار و یه چندتا روسری و دو تا مانتو و...خریدن ،حسابی خوشحال شدم ،واقعا لباس جدید خریدن کیف داره (عکسشون خواهم گذاشت)
11 مرداد 1394

بدون عنوان

امروز بعدازظهر بود که دختر خالم با دو تا دخترش اومدن خونمون ،بالاخره اندازمون گرفت تا ببینیم کی این چادرها دوخته میشه ! بابام گفته حتی فردا هم قراره کارگران بیان کار کنن 😖یعنی یه روز جمعه هم نداریم ما...
8 مرداد 1394

بدون عنوان

گفتم یه یادآوری بکنم ..💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮 دوستاي گلی که وبلاگ ميخونيد اگه دلتون خواست واسم نظر بدید ،واقعا خوشحال میشم ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🐤 🐥 🐣 🐔 🐦 🐸🙈
8 مرداد 1394

بدون عنوان

این جشن فارغ التحصیلي هم واسه خودش داستانی داره شنبه مسئولش پیام داد که افتاده 17مرداد ،من اول خوشحال شدم ولی بعد دیدم شنبست یعنی دقیقا روز کلاس سازم ،و واقعا ناراحت شدم چون اصلا دوست ندارم کلاسم کنسل شه 😢 شنبه استادم بهم گفت قراره توی این ترم واسه سازشناسي باهم یه دوئت بزنیم که من واقعا خوشحال شدم که اولین اجرامو جلوی جمع تجربه میکنم.
8 مرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 🌠سیاره می باشد